Select Page

آیا برای رسیدن به “موفقیت‌” باید زندگی خود را تباه کنیم؟

آیا برای رسیدن به “موفقیت‌” باید زندگی خود را تباه کنیم؟

خیلی‌ها برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ، زندگی خودشان را تباه می‌کنند و دائم در حال دویدن از اینجا به آنجا هستند. اما موقعی که بخواهند به عقب نگاه کنند هیچ چیز لذت بخشی در زندگی‌شان پیدا نمی‌کنند. آیا برای رسیدن به موفقیت باید لذت زندگی کردن را فراموش کنیم؟ این سؤالی است که پس از خواندن این مقاله جوابی برایش خواهید داشت.

وقتی یک زندگیِ پر از حواس‌پرتی دارید، هر دقیقه‌اش باید محاسبه شود. انگار باید یکریز آیتم‌های داخل لیست کارهای‌تان را خط بزنید، به صفحه نمایش خیره شوید یا بی‌امان به سمت مقصد بعدی بدوید… و البته هر جور که زمان‌تان را تقسیم‌بندی بکنید و هر قدر که سعی کنید چند تا کار را با هم انجام بدهید، انگار باز هم وقت کم می‌آورید.

زندگی من برای دو سال آزگار به همین منوال می‌گذشت. دو سالی که پیام‌های الکترونیکی، بیب بیب گوشی و برنامه‌ریزی‌های فشرده، افکار و اعمالم را تعیین می‌کردند. با وجود اینکه ناظم داخل بدنم، با خطکش بالای سرم ایستاده بود تا آن برنامه‌ریزی فوق متعهدانه را مو به مو اجرا کنم، اما خودم پایبند نبودم.

شش سال قبل، صاحب یک دختر کوچولوی آرام و بی‌خیال شدم. از این بچه‌هایی که می‌ایستند تا گل‌های رُز را بو کنند.

وقتی که باید سریع از در می‌زدم بیرون، دخترم خیلی ریلکس داشت برای خودش کیف با تاج گل‌گلی سِت می‌کرد.

وقتی که باید پنج دقیقه پیش به جایی می‌رسیدم، داخل ماشین گیر می‌داد که کمربند ایمنی حیوان عروسکیش را هم ببندم.

وقتی که مجبور بودم از تغذیه‌فروشی داخل مترو یک چیزی بگیرم و سریع بخورم، می‌ایستاد تا با پیرزنی که شبیه مادربزرگش بود، صحبت کند.

وقتی که فقط نیم ساعت وقت داشتم، از من می‌خواست که کالسکه‌اش را نگه دارم تا هر سگ پشمالویی را که در مسیرمان بود ناز کند.

وقتی که برنامه‌ریزی سفت و سختم از ساعت ۶ صبح شروع می‌شد، از من می‌خواست تا بهش اجازه بدهم تخم مرغ‌ها را بشکند و خیلی آرام آنها را هم بزند.

برای من که آدم وظیفه‌محوری بودم، این دختر یک نعمت بود، اما آن موقع متوجهش نبودم. معلوم است که چرا متوجه نبودم؛ وقتی که دائم حواستان به این چیز و آن چیز است، زاویه دیدتان تونلی می‌شود – یعنی برخلاف زاویه دید وسیع، فقط می‌توانید ببینید که در برنامه از پیش تعیین شده‌تان، مرحله‌ی بعدی چیست و هر چیزی که نتوانید آن را از توی لیست خط بزنید، مساوی است با وقت تلف کردن.

هر دفعه که دخترم باعث می‌شد تا از برنامه‌ریزی اصلی‌ام منحرف شوم، به خودم می‌گفتم «ما برای اینکار وقت نداریم.» در نتیجه، به جگرگوشه‌ام می‌گفتم : «زود باش.»

موفقیت

جمله‌هایم را این طور آغاز می‌کردم: «زود باش، دیر می‌رسیما.»

و این طور تمامشان می‌کردم: «اگر زود نجنبی از همه چی جا می‌مونیما.»

روزم را با این جمله شروع می‌کردم: «زود باش و صبحونه‌ات رو بخور.»

«زود باش و لباست رو بپوش.»

و شبم را با این جمله تمام می‌کردم:

«زود باش و دندونات رو مسواک بزن.»

«زود باش و برو تو رختخواب.»

و با وجود اینکه عبارت «زود باش» هیچ تغییری در سرعت دخترم به وجود نمی‌آورد، اما من از رو نمی‌رفتم. شاید حتی آن را بیشتر از جمله‌ی «عشق منی» به کار می‌بردم.

واقعیت تلخ است، اما تلخی چیز بدی نیست… حداقل باعث شد من به آن مادری که می‌خواستم باشم، تبدیل بشوم.

گذشت و گذشت تا روز سرنوشت‌ساز فرا رسید و همه چیز تغییر کرد. دختر بزرگترم را از مهدکودک برداشته بودیم و تازه داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم. دختر بزرگترم که دوست داشت سریع‌تر پیاده شود برگشت و به خواهر کوچکترش گفت: «تو خیلی کُندی.» و وقتی که دختر کوچولویم دست‌هایش را روی هم انداخت و آهی کشید، یک لحظه من به خودم آمدم. عجب صحنه‌ی ناراحت‌کننده‌ای بود.

یک لحظه کارهایم آمد جلوی چشمم و خودم را آدم قلدری یافتم که در تمام این مدت، بچه‌ی کوچکی را که صرفا می‌خواست از زندگی لذت ببرد، هل می‌‌دادم و به جلو می‌‌راندم و برایش بجنب بجنب می‌کردم.

پرده از چشمانم فرو افتاده بود؛ به وضوح می‌دیدم که بجنب بجنب‌هایم چه بر سر هر دو بچه‌ام آورده بود.

با صدایی لرزان چشمانم را به چشمان فرزند کوچکم دوختم و گفتم : «معذرت می‌خوام که همش بهت می‌گفتم زود باش. عاشقتم که همیشه کارات رو با صبر و حوصله انجام می‌دی، و منم می‌خوام مثل تو بشم.»

هر دوی دخترانم به یک اندازه از این اعتراف تلخ من تعجب کرده بودند، اما صورت دختر کوچکم به طرز خاصی می‌درخشید.

بهش گفتم: «از این به بعد قول می‌دم که صبورتر باشم» و بعد دختر کوچولوی مو طلایی فرفری‌ام را که از شنیدن قول مادرش حسابی خندان شده بود محکم بغل کردم.

خارج کردن تکیه کلام«زود باش» از دایره‌ی لغاتم مثل آب خوردن بود. چیزی که خیلی آسان نبود، این بود که صبور باشم تا دخترم سلانه سلانه به کارهایش برسد. برای اینکه به هر دویمان کمک کنم، هر موقع که می‌‌خواستیم آماده شویم تا جایی برویم، به او اندکی بیشتر زمان می‌دادم. و حتی آن مواقع هم پیش می‏‌آمد که کماکان دیر برسیم. آن موقع، زمانی بود که به خودم اطمینان می‌دادم این دیر رسیدن‌ها فقط برای چند سال خواهد بود، حداقل تا وقتی که دخترم کم سن و سال است.

هر وقت با دخترم قدم می‌زدیم یا می‌رفتیم مغازه خرید کنیم، خودم را با سرعت گام برداشتنش هماهنگ می‌کردم. و وقتی که می‌‌ایستاد تا قربان صدقه‌ی چیزی برود، تمام برنامه‌ی‌ زمانبندی‌ام را از مغزم می‌ریختم بیرون و فقط تماشایش می‌کردم. حالت‌هایی را در چهره‌اش مشاهده کردم که قبلا هرگز ندیده بودم. دیدم که روی دستان تپلش چال دارد و موقعی که می‌خواهد بخندد پوست دور چشمانش جمع می‌شوند. هر دفعه می‌دیدم که در خیابان با آدم‌های دیگر صحبت می‌کند، می‌ایستادم کنارش تا حرفشان را بزنند. می‌دیدم که چطور حشرات جالب و گل‌های زیبا را پیدا می‌کند. او آدم ریزبینی بود، و من خیلی سریع فهمیدم که ریزبین‌های دنیا خیلی کم‌اند و خیلی هم نعمت‌اند. همان موقع بود که نهایتا فهمیدم دخترم نعمت بزرگی برای روح آشفته‌ی من است.

اکنون سه سال از آن روزی که به دخترم قول دادم تا سرعتم را کم کنم، می‌گذرد. به موازات آن شروع کردم روی خودم کار بکنم که اسیر حواس‌پرتی‌های روزمره نشوم و به چیزهایی در زندگی بچسبم که واقعا برایم اهمیت دارند. و بعد از گذشت این چند سال هنوز هم گذاشتنِ زندگی روی دور کُند، نیازمند کلی تلاش است. دختر کوچکم، یادآور زنده‌ی من است که به من یادآوری می‌کند چرا باید به تلاشم ادامه بدهم. در واقع، همین چند روز پیش‌ها بود که دوباره یادم انداخت.

به تعطیلات رفته بودیم و دوتایی‌ داشتیم دوچرخه‌سواری می‌کردیم که به یک بستنی‌فروشی رسیدیم. وقتی که یک یخ در بهشت قلقلی رنگارنگ به دخترم جایزه دادم، او با خنده‌ای بر لب روی میز چوبی نشست و با شوق و ذوق عجیبی به قلقلی یخی و خوشگلی که در دستش بود، خیره شد.

یک دفعه با نگرانی به من نگاه کرد و پرسید: «الان باید عجله کنم، مامان؟»

کم مانده بود اشکم در بیاید. با بغضی در دل، پیش خودم فکر کردم «لابد قرار نیست زخم‌های این زندگی عجولانه هیچوقت بطور کامل بهبود بیابد.»

همانطور که دخترم به من خیره شده بود و منتظر بود تا بهش بگویم آیا وقت دارد یا نه، داشتم به این فکر می‌کردم که دو راه دارم. یا می‌توانستم بنشینم و غصه بخورم و بشمارم که چند دفعه این طفل معصوم را به عجله کردن وادار کرده بودم… یا اینکه می‌توانستم از اینکه امروز دارم کار متفاوتی می‌کنم، لذت ببرم و جشن بگیرم.

من انتخاب کردم که در امروز زندگی کنم.

با لحن خیلی آرامی به او گفتم : «لازم نیست عجله کنی. وقت داری.» این را که شنید صورتش روشن شد و شانه‌هایش ریلکس شدند.

بعدش نشستم کنارش و درباره مسائل و مشکلات دنیای زیرزمینی نوازنده‌های- ۶ ساله‌ی – سنتور اسباب‌بازی صحبت کردیم. حتی چند لحظه هم پیش آمد که بین‌مان سکوت می‌شد و فقط به همدیگر نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم و از منظره و صداهای دور و بر لذت می‌بردیم.

اولش فکر کردم دخترم آن یخ در بهشت قلقلی مسخره را می‌خواهد قورت بدهد – اما وقتی به گاز آخر رسید، یک قاشق پر از یخ در بهشت درآورد و به سمت من گرفت. با غرور خاصی بهم گفت: «آخرش رو برای تو نگه داشتم، مامان.»

به محض اینکه به آن یخ‌ در بهشت خوشمزه اجازه دادم عطشم را برطرف کند، متوجه شدم که بهترین قرارداد تمام عمرم را بسته‌ام.

فقط چند لحظه به دخترم زمان دادم و او در عوض آخرین گاز یخ در بهشتش را به من داد تا یادم بیندازد که شیرینی چه طعمی بود و اینکه در این دنیای سگ‌دومحور، عشق و محبت با ایستادن و تأمل کردن، راحت‌تر به دست می‌آید.

حالا من آدمی هستم که چه در حینِ یخ در بهشت خوردن باشد یا حین گل چیدن، کمربند ایمنی بستن، تخم مرغ شکستن، صدف پیدا کردن، کفشدوزک تماشا کردن یا پیاده‌روی کردن، دیگر نخواهم گفت «وقت برای اینکارا نداریم.» چون که گفتن این جمله مساوی است با گفتن «برای زندگی کردن وقت نداریم.»

ایستادن و لذت بردن از خوشی‌های کوچک زندگی روزمره، تنها راهی است که می‌توانی بگویی واقعا زندگی کرده‌ام. به من اعتماد کنید، اینها را از بزرگترین متخصص خوشحال زیستن در جهان یاد گرفته‌ام.

به قلم ریچل میسی استفورد

برگرفته از: huffingtonpost

درباره نویسنده

مهسا نعیمی

نویسنده و عضو تیم تحریریه طرحواره, کارشناس روان‌شناسی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.